از پادگان حمید مستقیماً به هور منتقل شدیم. در تقسیم بندی ها من را به عنوان نیروی بهداری به مسئول مربوطه معرفی کردند. برای کمک به مجروحین به راه افتادم. با قایق در میان نیها حرکت میکردیم، ناگهان صدایی شنیدم. یکی از بچههای بسیج دسته قدس از کمر به پائین آغشته به خون بود. وقتی سوار قایقش شدم مقداری خون کف قایق بود. با پتویی محل زخمش را پنهان کرد، نزدیک اذان ظهر بود، وقتی آهسته پتو را از دور کمرش برداشتم دیدم پایش قطع شده! بدون اینکه بفهمد پتو را سر جایش قرار دادم ولی او با لبخندی به من فهماند که از این ماجرا اطلاع دارد. پتوی خونآلود را به آب انداخت و زیر لب گفت: «این هم سهم هور»، برگشتم، یکباره چشمم به پیکرش افتاد بغض گلویم را گرفت ، دستی بر شانهام زد و گفت: «این پایم را قبلاً تقدیم کرده بودم»؛ هنوز کلامش را به پایان نرسانده بود که به علت خونریزی زیاد به حالت اغما رفت.