قبل از عملیات بدر، گردان مالک را برای آمادگی به تپه های روبروی پادگان دوکوهه برده بودند، من تدارکاتچی گردان بودم. یک دفعه به خودم آمدم دیدم بچه ها دارند از راهپیمایی بر میگردند. با عجله رفتم ترتیب شربت را بدهم . دیگ دسته داری داشتیم، پر از آبش کردم و کلی هم شکر داخلش ریختم. مانده بود آبلیمو، که دستپاچه شدم و قوطی ریکا را به جای آبلیمو توی دیگ خالی کردم، البته به اندازه یک لیوان. وقتی متوجه شدم که کار از کار گذشته بود. خدایا چه کنم!، آن را مزه مزه کردم، نه! الحمدلله خیلی قابل تشخیص نبود. حسابی هم زدم و دادم به خلق الله و گفتم: